داستان نویسی با هوش مصنوعی
در این صفحه، داستانهایی را میخوانید که با کمک هوش مصنوعی ساخته شدهاند. داستانهایی بامزه، خلاقانه و گاهی شگفتانگیز…
شگفتانگیزتر از همه اینکه نویسندهشون بچهها هستن! و با کمک هوش مصنوعی این داستانها رو خلق کردن. اگر کار با هوش مصنوعی را بلد باشید داستان نویسی با هوش مصنوعی لذت بخش است
داستان سوم: سرگذشت یک نشاسته لاری
عباس عباسیان، کلاس چهارم ، مدرسه انصاریان
من نشاستهم! نه از این نشاستههای خارجی که رنگ و لعاب دارن، من یه نشاستهی لاریام، از اون اصیلهام، از دل گندمزارای خاک گرم لار بیرون اومدم.
تا چند وقت پیش یه زندگی آروم و سفید و آردی داشتم. کنار آرد و شکر توی کابینت میخوابیدم. تا اینکه یه روز صدای قابلمه و قاشق بلند شد. با خودم گفتم: “اوه اوه، یه خبریه!”
یه خانم لاری، با چادر گلگلی اومد سراغم. زیر لب گفت:
«مرا حلوا هوس کرده است،حلوا
میفکن وعده ی حلوا به فردا»
وای خدا، منو برداشت! داشتم میلرزیدم! من؟ حلوا مسقطی؟ یعنی چی؟ من که فقط بلد بودم خنک توی کابینت بمونم!
اول ریختنم توی یه کاسه. آب اومد رو سرم. بعد شکر، بعد گلاب، بعد زعفرون! یه لحظه حس کردم دارم توی اسپا ماساژ میگیرم، ولی نه… شعلهی گاز روشن شد. اونجا بود که فهمیدم شوخی ندارن!
منو گذاشت توی دیگ، شروع کرد به هم زدن. هی زد، هی زد!
«آی مامان، من که هنوز پخته نیستم، ولم کن!»
ولی کی به نشاسته گوش میده؟
کم کم دیدم دارم قوام میگیرم. اون ژلهای شدن… اون برق خاص… وای خدا!
آخرش ریختنم توی سینی، روش خلال پسته و بادام ریخت و گفت:
«ما چو حلواییم و حلوا یار ماست
ظرف مان را پر ز حلوا کرده ایم »
خانم لاری منو برداشت و برد توی جشنواره حلوا مسقطی لار. مردم همه دورم جمع شدن. یه نفر، یه مرد خوش اخلاق با یه لبخند بزرگ گفت:
«وای! این خوشمزه تمرین شیرینی اصیل ایرانی است، من میخرم!»
و منو خرید! و همچنان داخل جیبش کنار کیفش، من که یه حلوا مسقطی شدم، داشتم به زندگی جدیدم فکر میکردم.
این داستان رو دوست داشتید؟ در قسمت نظرات در موردش صحبت کنید

قلعه اژدها پیکر: از شکوه گذشته تا بیتوجهی امروز
مهراد کامیاب، کلاس چهارم
قلعه اژدها پیکر، روزگاری یکی از مهمترین دژهای دفاعی ایران بود. ساختهشده در دل کوههای لار و با دیوارهای مستحکم و برجهای عظیم، این قلعه در دوران ساسانیان و اسلامی به عنوان پناهگاهی برای مردم و خط دفاعی در برابر حملات دشمنان عمل میکرد. در دوران صفویه، قلعه به نقطهای استراتژیک تبدیل شده بود که نه تنها محافظت از منطقه، بلکه نمادی از قدرت و شکوه آن دوران به شمار میرفت.
هر گوشه از این قلعه در گذشته پر بود از شور و هیاهو؛ صداهای مبارزات، رفتوآمد سربازان، و زندگی مردمی که در آن پناه میبردند. دیوارهای آن شاهد هزاران قصهی تاریخی و پر از افتخار بودند. از طریق دروازهها و برجهای دفاعی، قلعه همانند اژدهایی عظیم به نظارت بر دشتها و کوههای اطراف میپرداخت.
اما امروز، این قلعه با همهی شکوه گذشته، در سکوتی عمیق غرق شده است. کمتر کسی به آن توجه میکند. مردم دیگر در کنار دیوارهایش زندگی نمیکنند و بهجای صدای مبارزات و جنگها، تنها سکوت و فراموشی به گوش میرسد. گردشگران کمی از آن بازدید میکنند و بسیاری از آن بهعنوان یک یادگار تاریخی دور افتاده، یاد میکنند. در حالی که این قلعه باید یادآور قدرت و عظمت گذشته باشد، امروز کمتر کسی به سراغش میرود و بسیاری حتی نمیدانند که چه داستانهای بزرگی در دل دیوارهای آن نهفته است.
درگذشت زمان و بیتوجهی به میراثهای فرهنگی و تاریخی باعث شده که قلعه اژدها پیکر، که زمانی نماد شکوه و افتخار ایران بود، امروز به گوشهای فراموششده و کمتر شناختهشده تبدیل شود. اما این قلعه هنوز هم بر فراز کوهها ایستاده است، با تمام غرور گذشته، منتظر است تا دوباره توجه مردم و مسئولان به آن جلب شود و بهعنوان یک گنجینهی فرهنگی و تاریخی دوباره احیا شود
این داستان رو دوست داشتید؟ در قسمت نظرات در موردش صحبت کنید

داستان اول: پروژههای علمی از نوع پسرونه!
سام سال افزون، کلاس سوم، مدرسه شاهد
تو مدرسهی پسرونهی بعثت، یه روز خانم کاظمی با یه لبخند مرموز وارد کلاس شد و گفت:
“بچهها! هفتهی دیگه باید پروژه علمی بیارین. خلاقترین پروژه نمرهی اضافه میگیره!”
همین یه جمله کافی بود تا کلاس مثل آتیشبس روشن شه. پسرها با صدای بلند بحث میکردن، و سه نفر، طبق معمول، تصمیم گرفتن دنیا رو نجات بدن: آرش، علی و فرشاد!
آرش که همیشه فکر میکرد یه نابغهی الکترونیکی کشفنشدهست، گفت: “من ربات پیتزاساز میسازم!”
روز ارائه، رباتو آورد. روشنش کرد، یهو ربات شروع کرد دنبال بچهها دویدن و داد زد: “پیتزا کجاست؟ من گرسنمه!”
آخرشم معلوم شد موتور جاروبرقی باباشو اشتباهی وصل کرده بود!
علی یه کامیون اسباببازی آورده بود و با غرور گفت: “این کامیون خودش از خونه تا مدرسه میاد!”
وقتی روشنش کرد، کامیون عقب رفت، خورد به میز خانم کاظمی. اونم خندید و گفت: “آره، معلومه که خیلی هوشمنده، چون داره از کلاس فرار میکنه!”
نوبت فرشاد که رسید، یه جعبه گذاشت رو میز و گفت: “این کیت کمکهای اولیه برای گربههاست!”
خانم کاظمی بازش کرد، دید توش یه بطری آب، یه دستمال و یه کلاه تولد گربهایه!
فرشاد جدی گفت: “اگه گربه زخمی شه، اول با آب آرومش میکنی، بعد دستمال، بعدم کلاهشو میذاری که حالش خوب شه!”
خانم کاظمی با خنده گفت: “پروژههاتون علمی نبود، ولی واقعاً یه چیز دیگه بود… مخصوصاً تو بخش خلاقیت و طنز!”
از اون روز به بعد، تو مدرسهی بعثت یه قانون نانوشته درست شد:
“هر پروژهای که خانم کاظمی رو بخندونه، نمرهش از همه بیشتره!”